لژیونلا

خاطرات پزشکی

لژیونلا

خاطرات پزشکی

ارتقا

هفته سختی را پشت سر گذاشتم... امتحان ارتقا به خیر گذشت. 

مهمتر از آن درسی بود که در این  گیر و دار، از زندگی گرفتم.... ساختن دیوار  اعتماد سالها زمان میبرد و خراب کردنش  چند لحظه...


برای دکتر اصغر پیرزاده

طفل کوچکم... مانده ام که قلب کوچکت، چگونه گنجایش این درد را خواهد داشت؟ دستان کوچکت تا کی به انتظار گرمای دستان پدر خواهد ماند؟چشمان زیبایت تا کی به امید دیدن لبخند پر مهر پدر، به در خانه خیره خواهند ماند؟

طفل کوچکم... میدانم که نمیدانی... نمیدانی که به کدامین گناه قلب پدر را دریدند ...نمیدانی چگونه بطن و دهلیزش را با هم یکی کردند... نمیدانی.... نمیدانی چه شبها بر بالین بیمارش تا سپیده بیدار ماند... نه تنها تو، بلکه فرزند خود بیمار هم این را ندانست. چون او در خواب ناز بود. خواب روزی را میدید که برای خودش مردی شده و برای اثبات مردانگیش با خود چاقو حمل میکند. نه!... چاقو برای او افت دارد! قمه بهتر است. قمه برمیدارد و عربده میکشد و محبت پدر تو را با سردی فولاد  جواب میدهد...

وقتی از خواب بیدار میشود، همه جا را سرخ میبیند... فرش قرمز زیر پاهای پدرت پهن کرده اند. و پدرت با همان لبخند همیشگی روی این فرش جان میدهد.

طفل کوچکم... چشمان زیبایت را ببند تا زشتیها را نبینی... پلیدیهایی که در جای جای سرزمینت و در کنج مغزهای پوسیده خانه کرده اند را نبینی... آسوده بخواب. ناله مکن که بزرگترها هم  خوابیده اند، مبادا ازخواب شیرین بیدارشان کنی.

_____________________________________________________

همکلاسی دوره پزشکی ام، دکتر اصغر پیرزاده، فوق تخصص خون و انکولوژی امروز با ضربات چاقوی فرزند ۱۷ ساله یکی از بیمارانش، جان به جان آفرین تسلیم کرد.